به آرزوی عمیقش رسید و گریه نکرد
و از تمـام امیدش برید و گریه نکرد
چه ساده! کاسۀ آبی برای برگشتن...
سی و سه ســــال پسر را ندید و گریه نکرد
برای اینکه غمش دستمایه ای نشود
درون پیله خودش را تنید و گریه نکرد
به هر صدای دری،هر طنین آمدنی
به سوی کوچه هراسان دوید و گریه نکرد
کنار خاطره هایی که مرد می طلبید
زنی به عاطفه اش خط کشید و گریه نکرد
کسی شبی خبری از پسر برایش برد
که رنگ چهرۀ زردش پرید و گریه نکرد
درون کیسه کمی استخوان و نصف پلاک!
به آرزوی عمیقش رسید و گریه ...
شاعر ... آقای مرتضی حیدری

:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته مذهبی ,
,
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36